خوردن خوراک هرروزه که باعث ادامه زندگی است: نه شرطست وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند. سعدی (بوستان). چنان پهن خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف روزی خورد. سعدی (بوستان)
خوردن خوراک هرروزه که باعث ادامه زندگی است: نه شرطست وقتی که روزی خورند که نام خداوند روزی برند. سعدی (بوستان). چنان پهن خوان کرم گسترد که سیمرغ در قاف روزی خورد. سعدی (بوستان)
کاسه زدن و...، مثلی است که در مورد آزار سخت دیدن و عقاب سخت کشیدن بجزای رنج کم رساندن به کار رود. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 396) : راه زنانیم ما، جامه کنانیم ما گر تو ز مایی بیا کاسه بزن کوزه خور. مولوی (کلیات شمس ایضاً). خیره چرا گشته ای خواجه مگر عاشقی کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی. مولوی (کلیات شمس ایضاً). گر تو بدین گژ نگری کاسه زنی کوزه خوری سایۀ عدل صمدم جز که مناسب نتنم. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
کاسه زدن و...، مثلی است که در مورد آزار سخت دیدن و عقاب سخت کشیدن بجزای رنج کم رساندن به کار رود. (کلیات شمس چ فروزانفر جزو هفتم ص 396) : راه زنانیم ما، جامه کنانیم ما گر تو ز مایی بیا کاسه بزن کوزه خور. مولوی (کلیات شمس ایضاً). خیره چرا گشته ای خواجه مگر عاشقی کاسه بزن کوزه خور خواجه اگر عاشقی. مولوی (کلیات شمس ایضاً). گر تو بدین گژ نگری کاسه زنی کوزه خوری سایۀ عدل صمدم جز که مناسب نتنم. مولوی (کلیات شمس ایضاً)
غذا خوردن. نان خوردن. روزی خوردن. خوردن رزق و غذا: رستی خورم ز خوانچۀ زرین آسمان وآوازۀ صلا به مسیحا برآورم. خاقانی. شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی رستی خورد از خوانچۀ زرین سمایی. خاقانی. و رجوع به رستی و رستی خوار و رستی خور و مترادفات کلمه شود
غذا خوردن. نان خوردن. روزی خوردن. خوردن رزق و غذا: رستی خورم ز خوانچۀ زرین آسمان وآوازۀ صلا به مسیحا برآورم. خاقانی. شو خوانچه کن از زهره دلان پیش که گیتی رستی خورد از خوانچۀ زرین سمایی. خاقانی. و رجوع به رستی و رستی خوار و رستی خور و مترادفات کلمه شود
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) : یکایک پذیرفت گفتار اوی از آن پس سوی راه آورد روی. فردوسی. امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی). تا روی بسوی من نیارد من روی بسوی او نیارم. ناصرخسرو. به هرجانب که روی آری به تقدیر رکابت باد چون دولت جهانگیر. نظامی. رجوع به رو آوردن شود. ، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) : یکایک پذیرفت گفتار اوی از آن پس سوی راه آورد روی. فردوسی. امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی). تا روی بسوی من نیارد من روی بسوی او نیارم. ناصرخسرو. به هرجانب که روی آری به تقدیر رکابت باد چون دولت جهانگیر. نظامی. رجوع به رو آوردن شود. ، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی
قسمت کردن. نصیب دادن: ایزد تعالی توفیق خیرات دهاد و سعادت این جهان و آن جهان روزی کناد. (تاریخ بیهقی). این ضیاع ازهمه ضیاع بخارا بقیمت تر است و خوشتر و خوش هواتر خدای تعالی روزی کرد تا جمله بخرید. (تاریخ بخارا). روزی مکن که دل بیگناهی از من بیازارد. (مجالس سعدی). آنرا که طوق مقبلی اندر ازل خدای روزی نکرد چون نکشد غل مدبری. سعدی